معین بهونه زندگیممعین بهونه زندگیم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره
پیوند عشق ما پیوند عشق ما ، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

معین عشق مامان و بابا

اولین و آخرین روز مهد کودک مهرگان

  سلام به عشق و زندگی مامانی. بعد از کلی تحقیقات و بررسی به کمک خاله زهرا و بازدید از مهدکودک های مختلف تصمیم گرفتم شما رو ببرم مهد مهرگان. از 4 اردیبهشت 95 ساعت 11 شما برای اولین بار قدم تو مهد گذاشتی. البته اون روز آناجونم مارو همراهی میکرد. یک ساعتی که شما جگر تو مهد بودی متاسفانه آنا جون طاقت نیاورد و زمین و زمان و واسطه کرد تا من منصرف کنه و انقدر گریه کرد که منم تسلیم شدم تا از فردا بازم زحمت و بدیم به آنا جون. اینم ماجرای یک روزه مهد گل پسر   ...
27 مهر 1396

23 فروردین ماهگرد نور زندگیم

  حذف کن کسانی را که باعث غمت می‌شوند بیش از حد که کوتاه بیایی, می‌شوی کوتاه‌ترین دیوار! گاهی ببخش و سـرد باش بگذار دلخوش نباشند به گـرمای وجودت که هروقت‌ بخواهند کنارت‌بزنند. ...
27 مهر 1396

13 بدر سال 96

سلام به عمر مامانی . عکس یادگاری 13 بدر سال 96 رفتیم سرعین . یک روز برفی و راه بندان شدید تا اردبیل بود....
27 مهر 1396

پست ویژه اسفند ماه

اسفند ماه برای من ماه عزیزی هست .  سال 95 هم مثل هر سال منتظر رسیدنش بودن تا تولد 2 عشقم و برگزار کنم. عموی مهربونم چند ماهی بود مریض بود و روز به روز بد حال تر میشد . تا اینکه عصر 16 اسفند اطلاع دادن آسمونی شد . خبرش برام خیلی سنگین و سخت بود . واقعا دوسش داشتم . خدایش بیامرزد . به خاطر این اتفاق دیگه اصلا تولدی حتی خودمونی برگزار نکردیم . صبح روز 23 اسفند شما تکرار میکردی من کیک میخوام تا اینکه قانع کردم که امسال کیک نمیشه . البته مادر جون و  زن عمو ها و عمه ها با بچه ها زحمت کشیدن و خونمون اومدن و ماهم شرمندشون شدیم . آنا جون و بینا جون هم کادوی تولدت و دادن  و امیر عطا عزیز که همه ساله یادمون میکنه  دست ه...
26 مهر 1396

عکسهای جا مانده سال 95

سلام عمر و زندگی من. پسر عزیزتر از جانم . مامان قربون شیرین کاری و شیرین زبونیات تو یه پست همه خاطرات و عکسهای از آذر ماهه تا اسفند ماه سال 95 و برات میزام . از آذر ماه سال یکم برامون سختر شد و با مریضی زندایی و عمل سختی که داشت و رفتن آناجون به تهران روزهای من و شما هم سختر شد و بازهم تنها موندن شما و من شروع شد . البته این دفعه یکم باباجون به دادمون رسید و کمکون کرد . شما بیشتر صبح ها با باباجون می موندی یا اینکه با هاش میرفتی مغازه . دی ماه  یک هفته ای من و شما باهم رفتیم تهران که پیش بنیتا باشیم .   یک شب خوب سه نفری تو شهر بازی   مثل هر سال کادو شب یلدا از طرف آنا جونی برای دو تا فسق...
26 مهر 1396
1